گرگ هر شب به شکار میرفت و بی آنکه چیزی شکار کند باز میگشت.

ﺷﺒ ــــﺮگ را ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺩﺪﻡ.
ﺑﺎ ﻻﺷﻪ ﺁﻫﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﻠﻪ ﺁمد!
ﺮﻫﺎ ﻠﻪ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺷﺎﺭ ﺍو.
ﺮﺳﺪند ﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘ ــــــــﺮ؟!!
ﻔﺖ: شبی در ﺳﺎﻫ بیابان ﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﺪﻡ؛ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﺑﻮد!
هر شب به خواست پایم که نه، به تمنای دلم میرفتم تا تماشایش کنم.

امشب محو او بودم که ﺷﻨﺪﻡ ﺻﺪﺍ ﺳﺎﻥ ﻭﻟﺮﺩ ﺭﺍ؛
ﺩﻭﺪﻡ…
ﺮﺪﻡ…
ﺯﺮ ﻠﻮﺶ ﺭﺍ ﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﺪمش!!

آنچنان
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
که ﻧﻤﺨﻮﺍﺳﺘﻢ
"سهم دلم"
ﻧﺼﺐ "ﺳﺎﻥ ﻭﻟﺮﺩ" ﺷﻮﺩ.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها