#زندگی #زیبایی



یک روز آموزگار مدرسه موضوع انشایی برای هفته بعد به ما داد که عبارت بود از یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق بیان کنید!» هفته بعد هرکدام از دانش‌آموزان چیزی نوشته بودند. بسیاری نوشته بودند با بخشیدن هدیه‌ای هیجان انگیز، برخی دادن گل و هدیه» و حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کرده بودند. من هم نوشته بودم با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی» بهترین راه بیان عشق است.
آخرین کسی که معلم او را برای خواندن انشا صدا کرد، شاگرد اول کلاسمان بود. او انشای خود را پیش از آنکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، به صورت داستانی هیجان‌انگیز و البته غمناک نوشته بود:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادن فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.»
داستان که به اینجا رسید، هنوز انشای هم‌کلاسی‌مان تمام نشده بود که همه دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما ادامه داد:آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟»
بچه‌ها حدس زدند:حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! و با فرار کردن قصد داشته فقط جان خودش را نجات دهد.»
راوی جواب داد:نه، آخرین حرف مرد این بود که: عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطره‌های اشک، صورت هم‌کلاسی‌مان را خیس کرده بود که ادامه داد:همه زیست‌شناسان می‌دانند، ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین‌ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود و یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق.♥️


 

گرگ هر شب به شکار میرفت و بی آنکه چیزی شکار کند باز میگشت.

ﺷﺒ ــــﺮگ را ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺩﺪﻡ.
ﺑﺎ ﻻﺷﻪ ﺁﻫﻮ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﻠﻪ ﺁمد!
ﺮﻫﺎ ﻠﻪ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﺍﻦ ﺷﺎﺭ ﺍو.
ﺮﺳﺪند ﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘ ــــــــﺮ؟!!
ﻔﺖ: شبی در ﺳﺎﻫ بیابان ﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﺪﻡ؛ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﺑﻮد!
هر شب به خواست پایم که نه، به تمنای دلم میرفتم تا تماشایش کنم.

امشب محو او بودم که ﺷﻨﺪﻡ ﺻﺪﺍ ﺳﺎﻥ ﻭﻟﺮﺩ ﺭﺍ؛
ﺩﻭﺪﻡ…
ﺮﺪﻡ…
ﺯﺮ ﻠﻮﺶ ﺭﺍ ﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﺪمش!!

آنچنان
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
که ﻧﻤﺨﻮﺍﺳﺘﻢ
"سهم دلم"
ﻧﺼﺐ "ﺳﺎﻥ ﻭﻟﺮﺩ" ﺷﻮﺩ.


کادو دادن جوراب به آقایان و هدیه طلا به ن در ایران

 

 

نشون میده  که مردای ایرانی اندازه طلا پول درمیارن 

ولی فقط اندازه یه جوراب به زنشون پول میدن!!

این همه سال نفهمیدیم!

 

من میرم به اکتشافات بعدیم برسم

 

پلیس راهور: جاده‌های شمالی کشور بسته شد

هواپیمایی ماهان: خودم از آسمون می‌برمشون

 

یه همت کنید امسال مدل مو و ریش میرزاکوچک‌خان جنگلی رو مد کنید. جرات نداریم بریم سلمونی.

 

فوری

 

سال ۹۹ هم نامگذاری شد 

 

 

 

 

 دوری و دوستی

 

ﺭﻭﺯﻱ ﺟﻮانی از پدرش ﺮﺳﻴﺪ 

 

ﺮا اﻧﺴﺎﻧﻬﺎ اﻳﻨﻘﺪﺭ ﺑﺮاﻱ ﻮﻝ ﻫﻤﺪﻳﺮ ﺭا ﻣﻲ ﺁﺯاﺭﻧﺪ و ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺪﻱ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ؟

 

پدرش ﻗﻮﻃﻲ ﻛﺒﺮﻳﺘﻲ اﺯ ﺟﻴﺐ ﺩﺭاﻭﺭﺩ ﺳﻪ عدد ﻛﺒﺮﻳﺖ ﺭا ﺮﻓﺖ

 

 

 

 

و ﺩﻭ عدد ﺁﻥ ﺭا ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﻗﻮﻃﻲ ﻧﻬﺎﺩ ﺁﻥ ﻳﻚ عدد ﺭا ﻧﺼﻒ ﻛﺮﺩ

 

ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻧﺼﻔﻪ ﻛﻪ ﻧﻮﻙ ﺗﻴﺰﻱ ﺩاشت ﻻﻱ ﺩﻧﺪاﻥ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺗﻤﻴﺰ ﻛﺮﺩ و ﻔﺖ :

 

ﻪ میدووونم!!

 

‌ویروس ← منشا

 

ابولا← خفاش

لیسا← خفاش

هانتا← خفاش

هنیپا← خفاش

هاری← خفاش

ماربورگ← خفاش

لاسا مامارنا← خفاش

فیلو← خفاش (احتمالا)

کرونا عامل سارس← خفاش

کرونا ۲۰۱۹← ‎#خفاش (احتمالا)

 

بهتر نیست یه فکری برای این کوچولوهای لعنتی بکنیم؟ :))


تک که باشی از شاه‌هم سری

 

پی آبی بودیم کوزه به دست

                                      تا آب را یافتیم کوزه شکست

 

وقتی کسی روی شما حساب باز کرد حسابش رو خالی نکنید

 

مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند
زن هم به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند؛
ولی بدون استثناء
همیشه هر دو نااُمید میشوند!

 

هر وقت یه نفرو داغون کردی و اون هنوزم باهات مثه قبل رفتار کرد مطمئن باش عاشقته❤

 

بدترین درد اینه که ،
مخاطب های گوشیتو چک کنی
و بخوای با یکی درد و دل کنی
ولی . . .
هیچکس و پیدا نکنی . . .

 

سازمان هوا شناسی طی بیانیه ای اعلام کرد:
یکم هوای همدیگه رو داشته باشین!

 

من زشت بودم
تا اینکه ماشین ام را دید !!!

 

اگه حرف وزن نداره

پس چطوری کمر آدمو میشه:(


دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند و هر شکاری که به چنگ می آوردند با هم می خوردند و تو یک غار با هم زندگی می کردند . یک سال زمستان بدی شد و بقدری برف روی زمین نشست که این دو گرگ گرسنه ماندند و هر چه ته مانده لاشه های شکار های پیش مانده بود خوردند که برف بند بیاید و پی شکار بروند اما برف بند نیامد و آنها ناچار به دشت زدند اما هر چه رفتند دهن گیره ای گیر نیاوردند ، برف هم دست بردار نبود و کم کم داشت شب می شد و آنها از زور سرما و گرسنگی نه راه پیش داشتند نه راه پس .

یکی از آنها که دیگر نمی توانست راه برود به دوستش گفت : " چاره نداریم مگه اینکه بزنیم به ده . "

ـ " بزنیم به ده که بریزن سرمون نفله مون کنن ؟ "

ـ " بریم به اون آغل بزرگه که دامنه کوهه یه گوسفندی ورداریم در ریم . "

ـ " معلوم میشه مخت عیب کرده . کی آغلو تو این شب برفی تنها میذاره . رفتن همون و زیر چوب و چماق له شدن همون . چنان دخلمونو میارن که جدمون پیش چشممون بیاد . "

ـ " تو اصلاً ترسویی . شکم گشنه که نباید از این چیزا بترسه . "

ـ " یادت رفته بابات چه جوری مرد ؟ مثل ناشی زد به کاهدون و تکه گنده هش شد گوشش "

ـ " بازم اسم بابام رو آوردی ؟ تو اصلاً به مرده چکار داری ؟ مگه من اسم بابای تو رو میارم که از بس که خر بود یه آدمیزاد مفنگی دست آموزش کرده بود برده بودش تو ده که مرغ و خروساشو بپاد و اینقده گشنگی بهش داد تا آخرش مرد و کاه کردن تو پوستش و آبرو هر چی گرگ بود برد ؟ "

ـ " بابای من خر نبود از همه داناتر بود . اگر آدمیزاد امروز روزم به من اعتماد می کرد ، می رفتم باش زندگی می کردم . بده یه همچین حامی قلتشنی مثل آدمیزاد را داشته باشیم ؟ حالا تو میخوای بزنی به ده ، برو تا سر تو بِبُرن ، بِبَرن تو ده کله گرگی بگیرن . "

ـ " من دیگه دارم از حال میرم . دیگه نمی تونم پا از پا وردارم . "

ـ " اه " مثل اینکه راس راسکی داری نفله میشی . پس با همین زور و قدرتت میخواسی بزنی به ده ؟ "

ـ " آره ، ‌نمی خواستم به نامردی بمیرم . می خواسم تا زنده ام مرد و مردونه زندگی کنم و طعمه خودمو از چنگ آدمیزاد بیرون بیارم . "

گرگ ناتوان این را گفت و حالش بهم خورد و به زمین افتاد و دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد . دوستش از افتادن او خوشحال شد و دور ورش چرخید و پوزه اش را لای مو های پهلوش فرو برد و چند جای تنش را گاز گرفت . رفیق زمین گیر از کار دوستش سخت تعجب کرد و جویده جویده از او پرسید :

ـ " داری چکار می کنی ؟ منو چرا گاز می گیری ؟ "

ـ " واقعاً که عجب بی چشم و روی هستی . پس دوستی برای کی خوبه ؟ تو اگه نخوای یه فداکاری کوچکی در راه دوست عزیز خودت بکنی پس برای چی خوبی ؟ " 

ـ " چه فداکاری ای ؟ "

ـ " تو که داری میمیری . پس اقلاً بذار من بخورمت که زنده بمونم . "

ـ " منو بخوری ؟ " 

ـ " آره مگه تو چته ؟ " 

ـ " آخه ما سال های سال با هم دوست جون جونی بودیم . "

ـ " برای همینه که میگم باید فداکاری کنی . "

ـ " آخه من و تو هر دومون گرگیم . مگه گرگ ، گرگو می خوره ؟ "

ـ " چرا نخوره ؟ اگرم تا حالا نمی خورده ، من شروع می کنم تا بعدها بچه هامونم یاد بگیرن . "

ـ " آخه گوشت من بو نا میده "

ـ " خدا باباتو بیامرزه ؛ من دارم از نا می رم تو میگی گوشتم بو نا میده ؟ "

ـ " حالا راس راسی میخوای منو بخوری ؟ "

ـ " معلومه چرا نخورم ؟ " 

ـ " پس یه خواهشی ازت دارم . "

ـ " چه خواهشی ؟ "

ـ " بذار بمیرم وقتی مردم هر کاری میخوای بکن . "

ـ " واقعاً که هر چی خوبی در حقت بکنن انگار نکردن . من دارم فداکاری می کنم و می خوام زنده زنده بخورمت تا دوستیمو بهت نشون بدم . مگه نمی دونی اگه نخورمت لاشت میمونه رو زمین اونوخت لاشخورا می خورنت ؟ گذشته از این وقتی که مردی دیگه بو میگیری و ناخوشم می کنه . "

گرگ نابکار این را گفت و زنده زنده شکم دوست خود را درید و دل و جگر او را داغ داغ بلعید .

نتیجه گیری اخلاقی :

1. گرگ ها همدیگر را می درند و در هیچ زمانی به یکدیگر ترحم نمی کنند

2. به کمتر دوستی می توان اعتماد کرد ، چون شناسایی رفیق و نارفیق کمی سخت است

3. گرگ ها که سود و زیان ندارند این هستند ، پس چه برسد به بعضی از انسانها .

4. جوانمردی پیر و جوان ندارد ، حتی زن و مرد هم ندارد . بیاییم همیشه جوانمرد باشیم



آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را

به چالش ذهنی کشاند.آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟" شاگرد پاسخ داد: "بله آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد، پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز

وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست، خدا نیز شیطان است"

شاگرد نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟" استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد، سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ " شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا، سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود

یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را

انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر

برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."

شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟" استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش

کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد.

اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید

تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید.

درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر

به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز

شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا در قلب دانست. درست مثل

تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر

عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.

آن شاگرد کسی نبود جز آلبرت انیشتن.


 

کودک که بودم » : بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است

بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی

بزرگ است من باید انگلستان را تغ ییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزر گ دیدم

و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم

خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم م ی فهمم که اگر

!!! روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم


 

کنار خیابون تو ماشین نشسته بودم یه پسر نوجوون اومد گفت حاجی پاسور دارم میخری؟  گفتم نه عمو جون من نماز اول وقتم ترک نمیشه  بدو برو

‏کثافت دست کرد تو اون جیبش ازین دعاهای و ان یکاد پرسی شده ها درآورد گفت نامردی اگه نخری ‌

 

 

=====================================

 

انقد گفتین سرما خوردگی خر هست

 

 

رفت داداش بزرگش رو اوورد

 

=====================================

 

دیشب تو یه عروسی بودم

دی جی میگفت هر کی شکست عشقی خورده یه جیغ بلند بکشه 

عروس رو ندیدین چجوری عربده میزد

 

 

=====================================

 

ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺗﻮﺍﺗﺎﻕ ﻔﺖ ﻪ ﻏﻠﻄ ﻣﻨ ﻫﻤﺶ ﻮﺷ

ﺩﺳﺘﺘﻪ؟

 

ﻔﺘﻢ ﺪﺭ ﻣﻦ ﺑﺠﺎ ﻮﺷ ﺳﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺑﻪ؟

 

 

 

ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﺭﻓﺖ بخاری رو ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺮﺩ

 

=====================================

 

آخرش همین کرونا میاد میزنه رو شونه مون، میگه ما که از ایران رفتیم ولی خدایش این زندگی نیست که شما میکنید

 

÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷

 

طرف و جورابش رو روی بخاری خشک میکنه ، ۱۰ دقیقه بعدش روی همون بخاری نون داغ میکنه میخوره . اون وقت از صبح داره استوری مقابله با کرونا برامون میذاره

 

₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩

 

گرونی

سیل

سقوط هواپیما

تحریم

الودگی هوا

کرونا

کسادی بازار اونم دم عید

افزایش بی سابقه ی قیمت دلار و سکه و طلا تو چند روز

و .

 

اینا اتفاقات بدِ چند سال یه کشور نیستا

اتفاقات ماهیانه ماست که با خیلیاش جک ساختیم و ازش رد شدیم

 

احساس میکنم دیگ هیچی واسمون عجیب نیس ، سِر شدیم


 

روزی با دوستم از کنار یک دکه رومه فروشی رد می شدیم دوستم رومه ای خرید و مودبانه از مرد رومه فروش تشکر کرد، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد. همان طور که دور می شدیم، به دوستم گفتم: چه مرد عبوس و ترش رویی بود. 

دوستم گفت: او همیشه این طور است!

پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می گذاری؟

دوستم با تعجب گقت: چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟!


نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی می کرد به یک کارگردان سینما مراجعه کرد و گفت: من می خواهم بازیگر شوم.

کارگردان از او پرسید: چه نقشی را می توانی اجرا کنی؟

نوجوان گفت: نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را.

کارگردان گفت: متاسفم. من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم. اگر تمایل داشته باشی می توانی آن نقش را بازی کنی. اما یک شرط دارد.

نوجوان پرسید: شرطش چیست؟

کارگردان گفت: شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدم های خوش بخت را تمرین کنی.

نوجوان یک ماه نقش خوش بخت ها را به خود گرفت. مثل آن ها فکر کرد، مثل آن ها راه رفت، مثل آن ها زندگی کرد.

در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و گفت: من دیگر برای بازیگری در سینما علاقه ای ندارم. یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر، می خواهم در زندگی خود نقش خوش بخت ها را بازی کنم.


۵

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.

او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد.

این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و . ثبت نام کرد.

در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: برای چی؟» مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: تام هیکل کارت استفاده رایگان داره!»

نتیجه اخلاقی داستان:پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!

 

لطفا نظرات خودتون رو بنویسید


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها